ستایش قشنگمستایش قشنگم، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

هدیه آسمانی

روزموعود

عید سال 92 از روز پنجم ششم عید دیگه همه به شدت منتظر اومدن جوجه کوچولوی ما بودن تا اینکه صبح روز نهم  فروردین ازخواب بیدار شدم احساس کردم وقتشه که بریم بیمارستان بابارو بیدارکردم راه افتادیم تو راه به مامانی هم زنگ زدم که بیاد خیلی دلهره داشتم هم خوشحال بودم که دیگه انتظار تموم میشه و دخترمو میبینم هم خیلی خیلی میترسیدم. من دوس داشتم که توی بیمارستان قمربنی هاشم زایمان کنم اما چون تعطیلی بود دکترا نبودن ومجبور شدیم بریم بیمارستان حکیم اونجا دیگه از بابا جدا شدم و رفتم تو اتاق زایمان. من دوس داشتم طبیعی زایمان کنم یک روزو نیم درد کشیدم اما شما افتخار ندادی به دنیا بیای تا بالاخره بعد ازظهر روز دهم فروردین ساعت 5بعدازظهر منو بردن...
29 آبان 1392

انتظارشیرین

عروسک قشنگم چه روزای شیرینی بود اون روزا که تو شیکم مامان تکون میخوردی و با تکون خوردنت به مامان زندگی هدیه میدادی نمیدونی چقدر با بابایی فقط به تکون خوردن تو نگاه میکردیمو لذت میبردیم تازه بابیی یه عالمه ازت فیلم گرفته ایشالله بزرگ شدی خودت میبینی تازه عکس همه سونوگرافی هاتم برات نگه داشتم حالا بزار از روزی بگم که رفتیم واسه تعیین جنسیت واسه من زیاد فرقی نمیکرد اما بابیی ازهمون اول دلش دخمل میخواست تازه اسم قشنگتم بابا برات انتخاب کرده چون قراربود اگه بچه دخترباشه اسمشو بابا انتخاب کنه وقتی دکترگفت نینی ناز ما دخمله باید چهره باباتو میدیدی نزدیک بود ازخوشحالی گریه کنه تازه بعدشم رفتیم واسه منو مامانی که زحمت کشیده بود باهامون اومده بود...
29 آبان 1392

عزیزم خوش اومدی

روز2مرداد سال 92 بود خودم شک کرده بودم که یه جوجه نازو دوست داشتنی تو دلمه واسه همین رفتم بیبی چک خریدم  و دیدم بببببببببللللللللللللههههههه دوتا خط که یکیش پررنگ بودیکیش کمرنگ نشون میداد که خدا یک بار دیگه لطفشو شامل حال ما کرده با این وجود به بابایی چیزی نگفتم و فرداش یعنی روز 3مرداد رفتم ازمایش خون دادم گفت جوابش یک ساعت دیگه اماده میشه منم که دل تو دلم نبود مغازه های دور ازمایشگاهو میگشتم لباس بچه میدیدم دلم ضعف میرفت خلاصه یک ساعت شدو رفتم ازمایشگاه هورااااااااااااااااااااا خدایا شکرتتتتتتتتتتت چه جوری ازت تشکر کنم خدایا خیلی دوستت دارم حالا اینو برات بگم چندروزقبل از این یه ماشینه زده بود به پشت ماشین بابا ماشینم...
29 آبان 1392

اولین دل نوشته

سلام دخترنازوقشنگم عزیزم الان که این وبلاگو برات درست میکنم شما هفت ماه ونیمه شدی(ماشالله) ببخشید که دیر به فکرافتادم اما قول میدم همه چیزو از همون اول که فهمیدم شما مهمون دل مامان شدی تا الان برات مو به مو بنویسم خیلی دوستت دارم گل نازو قشنگم ...
29 آبان 1392